توضیحات
معرفی کتاب دریاروندگان جزیره آبی تر
کتاب دریاروندگان جزیره آبی تر نوشتهٔ عباس معروفی است. نشر ققنوس این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر، مجموعه داستانهای کوتاه این نویسنده را در بر دارد.
درباره کتاب دریاروندگان جزیره آبی تر
کتاب دریاروندگان جزیره آبی تر، یک مجموعه داستان از عباس معروفی، از ۴ بخش تشکیل شده است؛ هر بخش، دربردارندهٔ چند داستان کوتاه است و کل کتاب ۳۳ داستان را شامل میشود.
«عطر یاس»، «آخرین نسل برتر»، «برشهای کوچک» و «چند داستان دیگر» نامهای این بخشها هستند. دو بخش نخست، پیشازاین، بهصورت کتابهای جداگانهای منتشر شده بودند.
خواندن کتاب دریاروندگان جزیره آبی تر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد میکنیم.
درباره عباس معروفی
عباس معروفی ۲۷ اردیبهشت ۱۳۳۶ به دنیا آمد. وی رماننویس، نمایشنامهنویس، شاعر، ناشر و روزنامهنگار معاصر ایرانی و مقیم آلمان است. او بهخاطر موضعگیری علیه حکومت ایران، بارها بازجویی شد و سرانجام تحتفشار سیاسی از ایران خارج شد و به آلمان رفت.
معروفی فعالیت ادبی خود را زیر نظر هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو آغاز کرد و در دههٔ ۶۰ با چاپ رمان سمفونی مردگان در عرصهٔ ادبیات ایران مشهور و مطرح شد.
این نویسندهٔ ایرانی جوایز متعددی نیز برای نوشتههای خود دریافت کرده است:
جایزه هلمن هامت (مشترکاً با هوشنگ گلشیری)، جایزه روزنامهنگار آزاده سال از اتحادیه روزنامهنگاران کانادا، جایزه «بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سور کامپ» برای رمان سمفونی مردگان در سال ۲۰۰۱ و نیز جایزه بنیاد ادبی آرتولد تسوایگ در سال ۲۰۰۲
تعدادی از رمانهای عباس معروفی عبارتاند از:
سمفونی مردگان (۱۳۶۸)، سال بلوا (۱۳۷۱)، پیکر فرهاد (۱۳۸۱)، فریدون سه پسر داشت (۱۳۸۲)، ذوب شده (۱۳۸۸)، تماماً مخصوص (۱۳۸۹)، نام تمام مردگان یحیاست (۱۳۹۷)
بخشهایی از کتاب دریاروندگان جزیره آبی تر
«میدان بهارستان مثل همیشه نبود. به گاریها اجازه عبور نمیدادند، و جماعت دور میدان بیضیشکل به طور منظم صف کشیده بودند. چند سوار نظامی اینور و آنور میرفتند که هوای کار را داشته باشند. و چهار افسر با لباس آبیرنگ، جلو در مجلس میخکوب شده بودند؛ درست زیر لالههای روشن سردر، دو تا اینطرف، دو تا آنطرف، و هر چهار نفر دستفنگ. و بالای سرشان دو شیر به هم شمشیر کشیده بودند.
بوی خاک نمناک میآمد و جماعت منتظر بودند که شاه از مجلس درآید تا براش کف بزنند. ما در صف اول بودیم، داشتیم تخمه میشکستیم. باد که میوزید، مورمورمان میشد. یقه پالتو را بالا دادیم و در آن سرمای خشک اینپا و آنپا کردیم. سهراب گفت: «آقا هل نده.»
جمعیت در صف اول کش و قوس میآمد. یکی میآمد، یکی
میرفت، یکی خودش را در صف جا میزد، و گاهی بوی آش رشته میآمد. سهراب گوشی کلاهش را بالا داد و برگشت: «آش میخوری؟»
نگاه کردم. پشت سرمان چند اسب بودند و بعد، پای دیوار پیرمردی طاس، دیگی پر از آش جلوش بود. داد میزد: «داغ داغه!» و بیآن که به کسی توجهی بکند آش را به هم میزد.
سهراب گفت: «بخوریم؟»
گفتم: «اگه شاه بیاد و بره چی؟»
«خب بره.»
«من تا به حال ندیدمش، میخوام ببینم چه ریختیه.»
ته جیبش دنبال تخمه میگشت، گفت: «عین آدمای دیگهس، حالا کو تا بیاد.»
گفتم: «اگه کسی جامونو بگیره چی؟»
سهراب اخم کرد و مرا از صف بیرون کشید. قدبلند بود و دستش از بالای سرم روی کتفم بود: «بریم.»
زنی با بچهاش دوید جای ما. چادری بود و پیچهاش را محکم گرفته بود. سهراب برگشت: «آبجی، جای ماست. برمیگردیم.»
زن سر تکان داد و همان طور ماند. سهراب کوسه بود، صورت درازش هم شبیه بچهها بود و هم شبیه اسبها، و در وهله اول آدم بهش لبخند میزد، اما بعد لبخند زن خشکید. دو مرد به ترکی به هم فحش میدادند و جمعیت را بههم میریختند، یکیشان دندان نداشت و به دنبال آن دیگری میدوید. پیرمردی که به درخت تکیه داده بود مرتبا میگفت: «مواظب جیباتون باشین.»
بخار نفس اسبها بوی تخمه آفتابگردان میداد، و هوا میخواست برف سنگینی بر زمین بگذارد. از میان اسبها رد شدیم و کنار دیوار نشستیم. پیرمرد آشفروش فرز دو کاسه آش داغ داد دستمان: «با نون؟»
«نه، بینون.»
سهراب کاسهاش را سر کشید و بعد با قاشق ته کاسه را جمع کرد. پیرمرد گفت: «بازم میخوای؟»
سهراب گفت: «آره.» و کاسه را به دست پیرمرد داد.
دو گدای کور همصدا مدح علی میخواندند و دور میشدند. سهراب گفت: «چرا نمیخوری؟»
گفتم: «دارم میخورم.»
چند نفر از پشت سرم رد شدند. دست به جیب بردم، پولهام هنوز بود.
گفت: «اینجوری؟» کاسه را از پیرمرد گرفت و باز سر کشید: «خوب عمل اومده.» ته کاسه را جمع کرد و باز کاسه را به پیرمرد داد.
جمعیت جلو چشممان دیوار کشیده بود، و اسبها از گرمای اجاق کیف میکردند. پا برمیداشتند و جابجا میشدند. مرد گاریچی آنطرفتر کز کرده بود و سیگار میکشید. ناگاه صدایی انگار از ته چاه گفت: «به جای خود!» بعد صدای شررق پوتینها آمد و همهمه شد.
سهراب کاسه سومش را سر کشید و ایستاد. جمعیت حالا موج میزد و عقب جلو میکرد، و پشتسریها بالا میپریدند تا ببینند. صف بههم خورد و اسبها از جا جستند؛ دو سه قدم به عقب برداشتند، و صدای شیپور شنیده شد.
گفتم: «بریم سهراب»
گردن کشید: «نمیشه.»
جلو ما جای سوزنانداز نبود. گفتم: «چیکار کنیم؟»
«نمیدونم، دیگه جا نیس.»
نظامیها جمعیت جلو ما را پس زدند و اسبها حسابی عقب کشیدند. پیرمرد آشفروش دستهاش را به طوقه دیگ گذاشت و داد زد: «هی، هی! برو حیوون.» و نگاهش به اسب سفیدی بود که درست جلو دیگ ایستاده بود. و ما میدیدیم که بیقراری میکرد.
کاسه را زمین گذاشتم که جلو بروم، سهراب کاسه را برداشت، آشش را سر کشید. گفت: «حیفه، پول بالاش دادهم.» و از بالای سر جمعیت نگاه کرد.
گفتم: «حالا کجاست؟»
گفت: «اومد بیرون.» روی پنجهها خودش را بالا کشید: «داره میره.»
جمعیت باز فشار آورد. پیرمرد آشفروش داد زد: «هی! حیوون، هی!»
آن وقت ما دیدیم که سرگین اسب توی دیگ میریخت. پیرمرد مانده بود چه کار کند. لحظهای به دیگ نگاه کرد، بعد بیآن که به کسی توجهی بکند، با ملاقه بزرگش آش را بههم زد و با صدای زنگدارش گفت: «حالا خوب شد!» و بعد خواند: «داغ داغه!»
سهراب گفت: «میبینی چی بخوردمون میدن؟ حالم داره بههم میخوره.» جمعیت را با تنه شکافت و به جلو خیز برداشت: «هل نده آقا.» من از پشت سر هلش میدادم و خمیدهخمیده به دنبالش میرفتم. صف بههم خورد و ما سر جای اولمان ایستادیم.
سهراب گفت: «اوناهاش، میبینیش؟»
وسط میدان یک صف ممتد نظامی پا میکوبیدند، و پشتسرشان خالی بود. گفتم: «کدومه؟»
روی دوزانو نشست و گفت: «توی اون کالسکه سبزه بود… رفت.» و بالا آورد.
زمستان ۱۳۶۴»